میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 13 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل سيزدهم : درس ...... درس ...... باز هم درس

 

 

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد . سمتش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه ....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت : خوشت باشه پدر ....... مراقب عروست باش .............. مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. مي فهمي پدر ؟ گفتم : بله مش كريم ........ جعبه شيريني هايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم : يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن ....... گفت : خوب كاري كردي پدر...... پدر تكيه كلامش بود . .......... و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن ........... جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن ...... گفتم : معلومه ديگه ........ منم چون مي دونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم . خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه مي رفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه بود . پس پي دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم . وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط مي خنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي مي فهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن بر نميآم. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود . بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم ............. در اين زمان آقاي گيو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد ...... دومتر و ده قد ............ يكصدو سي كيلو وزن ................ و يك سبيل پر پشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد ........... بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن ............... پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت ............ همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود ........... تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود ............. امكانات كلاسي ........ وسايل و تجهيزات ورزشي ................ امكانات و وسايل هنري ......... همه چيز ودر حد بهترين ها ................ بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه ......... لباس و لوازم التحرير و مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون مي بره .............. بهر صورت با نمايان شدن آقاي گيوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد ......... من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........ قاطي خروس ها شدي ......... آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن ......... به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو ............. جلو اومد و شروع كرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ كردن . بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه .... به مرگ اين رفيعي ......... در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزش مون داشت از در ساختمان بيرون ميومد ........ بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم ....... وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم . رفيعي معترضانه گفت : ف...ا.....ت....حه ....تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتي مي كشي ................. گفت چرا ناراحت ميشي رفيعي جان ....... اصلا بادمجون بم كه آفت نداره ........ من فكر ميكنم ..... با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره ......... آقاي مدير كه تا اين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت : ....... حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين ........... آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالشو نمي گيرم ......... بعد در حاليكه مي خنديد به طرف بچه ها رفت . آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد و زير لب يه استغفرالهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه . هميشه ايتجوري سر بسر هم مي ذاشتن گاهي اين حال اون رو مي گرفت گاهي بر عكس اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستن ......... الان هم تو دفتر نشستند . چشمي گفتم و به طرف دفتر رفتم ............... توي مدرسه هم ، مثه اداره بين همه محبوبيت داشتم .............. هم به خاطر اينكه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اينكه سرزبون دار بودم . بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر مي گشت . من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج مي شدم و مي رفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نمي خواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........ روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي مي كردم كه تداخلي پيش نياد ........ طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بودمن به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود . پس شروع كرديم ...... من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم . اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك مي شدم . دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه مي رسوندم و بعد خودم به مدرسه مي رفتم ، اما اگه خونه ما مي مونديم . من بايد تا تجريش مي ومدم نازنين رو مي رسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم ..... كه اين زمان زيادي از وقت من رو مي كشت ....... به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن ......... من ضمن مرور درساي خودم به نازنين هم كمك مي كردم تا ساده تر مطالب درسي خودش رو ياد بگيره ِ ......... نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده و بسيار عالي پيش مي رفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش مي برديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري مي كرديم . 

  

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:7 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.